رمان{عشق سیاه و سفید}
در حال تماشای کار کردن نونا و سینو بودم... ساعت12:30دقیقع بود و بعد از تموم شدن کاراشون ساعت یک شد...
نونا: ا/ت خوابت نمیاد؟!
سینو: راست میکه بهترع بخوابی...
ا/ت: شما میدونید من همیشه قبل خواب اب میهورن شما برید منم میخوابم...
سینو: باشع پس مراقب خودت باش...
ا/ت: باش شب بخیر....
سینو: شب خوش
نونا: شب بخیر...
نونا و سینو میرن بخوابن و ا/ت هم ابشو یا خورده بود و میخواست بره اتاقش تا اینکه یکی درو باز میکنه.... کیونگ بپد که با عصبانیت وارد عمارت شد و از یکی از دستاش خون میمود منم اون وسط بودم...
کیونگ: لعنتی.... یعنی چی؟! بدون اجازه من رفتن با یکی معامله کردن.......
ویو ا/ت
نشست رو مبل و همش تو فکر بود... از دستش بدجور خون میچکید حتما بخاطر کار های شرکت عصبانی شده و کار دست خودش داده.... نکرانش شدم... دستش خونریزی بالایی داشت... مونده بودم اونوسط نمیدونستم چی کار کنم... زود رفتم وسایل پانسمانو از اشپزخونه اوردم... برای این استرس داشتم که چطوری برم پیشش و دستشو پانسمان کنم؟! دستمام یخ کرد و قلبم تند تند زد... سعی خودمو کردم... رفتم جلو و پایینو نگاه کردم جرئت اینو نداشتم که بخوام بهش نگاه کنم... بدون هیچ حرفی دستی که روی مبل بودو با وسایل پانسمان در حال پانسمان کردن بودم اصن احساس نمیکرد و همش تو فکر بود... پانسمان تقریبا تموم شده بود.. خواستم برم ولی یهو سرگیجه ی شدیدی منو گرفت.... میتونم بگم نتوستم راه برم... فقط خواستم تعادلمو حفظ کنم...که نتوستم و یهو افتاد رو کیونگ... کیونگ متوجه شدو نگاشو داد بهم... صورتامون نزدیک هم شد... لپام بشدت سرخ شده بود... از تماس چشمی خوشم نمیاد و نتوستم تحمل کنم نگامو دادم پایین دوباره تو همون سر گیجی بودم و حالم بدتر شد... اصن نفهمیدم چطور شد ولی به طور نشسته نشستم روی پاهای کیونگ... و دستم رفت رو سرم.... که یهو متوجه کارم شدم و از خجالت اب شدم.. زود از روی کیونگ بلند شدم و خودمو عقب کشیدم...
ا/ت: وایی ارباب م.. من خیلی م.. معذرت میخوام....
زود وسایل پانسمانو ورداشتم تا اینکه خواستم برم.... کیونگ دستمو گرفتو و وسایل پانسمانو گذاشت اونر رو میز...
کیونگ: حامله ای؟!
ا/ت: چ.. چیزه... م.. من!!
کیونگ: اون بچه... بچه ی منه؟!
ا/ت: ا... اربابــ. ـ.
اینو گفتم تا اینکه پاشد و جلوم وایستاد... زیاد بهم نزدیک نبودیم ولی یه قدم اومد جلو و منم یه قدم رفتم عقب....تا اینکه منو براید استایل بغل کرد...
ا/ت: ا.. ارباب...
جوابمو نداد و منو از پله ها برد بالا... برد اتاق خودش دیدم لیسا نیست و اتاق خالیه... منو برد توش و منو گذاشت رو تخت.... ترس تو دلم ایجاد شد چون یاد اتفاقا افتادم و الانم ترسیدم اتفاقی بیوفته.....
کیونگ: چرا بهم زل زدی؟! بخواب دیگه....
ا/ت: چ... چی؟! ب.. بخوابم؟! ـ
کیونگ: پس میخوای کار دیگه ای کنی؟!
نونا: ا/ت خوابت نمیاد؟!
سینو: راست میکه بهترع بخوابی...
ا/ت: شما میدونید من همیشه قبل خواب اب میهورن شما برید منم میخوابم...
سینو: باشع پس مراقب خودت باش...
ا/ت: باش شب بخیر....
سینو: شب خوش
نونا: شب بخیر...
نونا و سینو میرن بخوابن و ا/ت هم ابشو یا خورده بود و میخواست بره اتاقش تا اینکه یکی درو باز میکنه.... کیونگ بپد که با عصبانیت وارد عمارت شد و از یکی از دستاش خون میمود منم اون وسط بودم...
کیونگ: لعنتی.... یعنی چی؟! بدون اجازه من رفتن با یکی معامله کردن.......
ویو ا/ت
نشست رو مبل و همش تو فکر بود... از دستش بدجور خون میچکید حتما بخاطر کار های شرکت عصبانی شده و کار دست خودش داده.... نکرانش شدم... دستش خونریزی بالایی داشت... مونده بودم اونوسط نمیدونستم چی کار کنم... زود رفتم وسایل پانسمانو از اشپزخونه اوردم... برای این استرس داشتم که چطوری برم پیشش و دستشو پانسمان کنم؟! دستمام یخ کرد و قلبم تند تند زد... سعی خودمو کردم... رفتم جلو و پایینو نگاه کردم جرئت اینو نداشتم که بخوام بهش نگاه کنم... بدون هیچ حرفی دستی که روی مبل بودو با وسایل پانسمان در حال پانسمان کردن بودم اصن احساس نمیکرد و همش تو فکر بود... پانسمان تقریبا تموم شده بود.. خواستم برم ولی یهو سرگیجه ی شدیدی منو گرفت.... میتونم بگم نتوستم راه برم... فقط خواستم تعادلمو حفظ کنم...که نتوستم و یهو افتاد رو کیونگ... کیونگ متوجه شدو نگاشو داد بهم... صورتامون نزدیک هم شد... لپام بشدت سرخ شده بود... از تماس چشمی خوشم نمیاد و نتوستم تحمل کنم نگامو دادم پایین دوباره تو همون سر گیجی بودم و حالم بدتر شد... اصن نفهمیدم چطور شد ولی به طور نشسته نشستم روی پاهای کیونگ... و دستم رفت رو سرم.... که یهو متوجه کارم شدم و از خجالت اب شدم.. زود از روی کیونگ بلند شدم و خودمو عقب کشیدم...
ا/ت: وایی ارباب م.. من خیلی م.. معذرت میخوام....
زود وسایل پانسمانو ورداشتم تا اینکه خواستم برم.... کیونگ دستمو گرفتو و وسایل پانسمانو گذاشت اونر رو میز...
کیونگ: حامله ای؟!
ا/ت: چ.. چیزه... م.. من!!
کیونگ: اون بچه... بچه ی منه؟!
ا/ت: ا... اربابــ. ـ.
اینو گفتم تا اینکه پاشد و جلوم وایستاد... زیاد بهم نزدیک نبودیم ولی یه قدم اومد جلو و منم یه قدم رفتم عقب....تا اینکه منو براید استایل بغل کرد...
ا/ت: ا.. ارباب...
جوابمو نداد و منو از پله ها برد بالا... برد اتاق خودش دیدم لیسا نیست و اتاق خالیه... منو برد توش و منو گذاشت رو تخت.... ترس تو دلم ایجاد شد چون یاد اتفاقا افتادم و الانم ترسیدم اتفاقی بیوفته.....
کیونگ: چرا بهم زل زدی؟! بخواب دیگه....
ا/ت: چ... چی؟! ب.. بخوابم؟! ـ
کیونگ: پس میخوای کار دیگه ای کنی؟!
۱۳.۵k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.